نوشته شده توسط : زپو

 کتاب یکی باش


هوا خیلی سرد بود . داشتم از پادرد می مردم . فقط می خواستم زودتر برسم خونه . بارون خیس خسیم کرده بود . تا رسیدم صد بار به خودم گفتم آخه دختر تو که فهمیدی هوا ابریه چرا رفتی مرکز شهر ؟! سریع کلید رو از کیفم درآوردم . به ساعتم نگاهی کردم . هشت و نیم شب بود . در رو باز کردم . توی هال که رسیدم مامانم رو دیدم که نگران نشسته و با دیدن من که خیس آب بودم مثل برق به طرفم اومد . اولاش قربون صدقم رفت ، ولی یهو کانالش عوض شد و کلی سرم داد کشید که چرا دیر کردم ؟!!!! رفت تو آشپزخونه و ده دقیقه بعد با یه لیوان شیر داغ اومد طرفم . خیلی خسته بودم . لیوان رو گرفتم و رفتم طبقه بالا تا لباسامو درآرم . به اتاقم که رسیدم یه حس هیجان خاصی داشتم . نمیدونم چرا ؟! بعد عوض کردن لباسم کنار پنجره نشستم و زل زدم به آسمون . من عاشق آسمون و ستاره هاشم . یهو در اتاقم باز شد……. برای دانلود کتاب رمان یکی باش با ما همراه باشید .

خرید و دانلود  کتاب یکی باش




:: برچسب‌ها: دانلود کتاب , یکی باش , رمان , دانلود رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 156
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 تير 1395 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6341 صفحه بعد