نیلوفر هراسان و گریان می دوید. اشک چشمانش صافی گونه های رنگ باخته ی
او را پیموده و پایین لاله ی گوش ها می رسید، در انبوه گیسوان پریشانش گم
می شد. هوا گرم بود. آفتاب سوزان، بیابان را چون ساج داغی کرده بود که هر
چیزی را از خود پس می راند. دختر جوان فریادی نداشت و ناله ی لرزانی از
گلویش بر می خواست. ناله ای شکسته و بی معنا که ترس و درماندگی او را هویدا
می کرد.