جیغِ هاجر، پرده ی شب را شکافت؛ پرنده ی هراسیده ای شد درتاریکی، پر زد و
رفت. (حسن) که از جا کنده شده بود، به یکخیز خودش راپشت پنجره رساند. گوش
به زنگ ماند تا زمزمه ی خفه ی آن طرف را واضحتربشنود. هاجر از درد به خودش
میپیچید و یکریز اظهار ناتوانی میکرد.تهمینه و آذر دلداریاش میدادند و خاله
کوکب با صدایی پیر و لرزان او را به تحمل دعوت میکرد.حسن، پیشانی به شیشه
چسباند. سعی کرد از کنار پشدری سفید،داخل را ببیند. چیزی دیده نمیشد جز
سایهی خمیدهی خاله کوکب کهکوچک و بزرگ میشد و مرتب جا عوض میکرد.
:: برچسبها:
دانلود ,
کتاب ,
پی دی اف ,
سایه های ناگزیر ,
:: بازدید از این مطلب : 95
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0